بسان نوآموزی به خانهی سوختهی عشق وارد شدی. برای ورود باید از همه چیز دل میگسستی و نخست از آرزوی بیثمرِ روزی برای خود زیستن. در این خانه از تو انتظاری جز این نیست که روز و شب آتشی را فروزان نگه داری، آتشی که رؤیاهایت در آن غوطه میخورند.
در بطالت انتظاری بیپایان، کتابی باز میکنی، چشمهایت را ضعیف میکنی و اندک اندک درسی دشوار میآموزی: هیچکس شایستهی تنهایی نیست. هیچکس به لطف و مهربانی تقرّب نمیجوید.
به کودکی که میپرسد مُردههای مدفون در کلام به کجا میروند، به زنی عاشق که نگران ابدیت عشق است و میداند که عشق فنا میپذیرد، به انسانی که درد و رنج همه چیز، حتی احساس رنج را از او ستانده، کدامین متن تاکنون پاسخ گفته است؟
بخوان، به آنسان که گویی نمیخوانی؛ و در آن حال که میدانی هیچ دانشی به جوهرهی هستی دست نمییابد.