جامعه سنتی ایران و ترکیه در قرن نوزدهم باید تکلیف خود را با مدرنیته مشخص میکردند: آیا همچنان باید به شیوه زیست سنتی ادامه میداد یا با ایجاد تغییراتی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بهسوی مدرن شدن گام برمیداشت؟ اما مدرن شدن خود بدون تغییر در اندیشه و نگرش جامعه ممکن نبود. به یک معنا باید ابتدا تکلیف با ایدههای مدرن ـ بهمثابه زیربنا ـ روشن میشد. یکی از مهمترین این مفاهیم برابری بود. اهمیت برابری در این است که رعایا را به شهروند بدل میکند. برابری یعنی اینکه افراد فارغ از مذهب، دین، قومیت، نژاد، جنسیت و… در موقعیت مشابه باهم قرار میگرفتند. برابری نهتنها رعایا را به شهروند بدل میکرد بلکه گامی بهسوی شکلگیری ملت مدنی نیز بود؛ یعنی شهروندانی که خود را با یک هویت برتر یا تحت عنوان ملت تعریف میکردند…
حال این پرسش مطرح میشود که تلقی جریانهای متفاوت فکری در این جامعه از مفهوم برابری چه بود؟ آیا آنان عمق مفهوم برابری را درک کرده بودند؟ شباهتها و تفاوتهای این درک و برداشت در چه بود؟ شاید پاسخ به این پرسش یکی از کلیدیترین پاسخها به ناکامی پروژه نوسازی این دو جامعه باشد؟